چشمهایش



دیری است که چشمان میشی برجسته ی تو برایم غریبه است وازاخرین باری که باسرمای اتاقم ان را زیر پتو قایم کرده ام  و به تو زل زده ام ماه ها میگذردروزی که تو اینها را بخوانی لابد ست چمدان های سفیدم را برای عکس گرفتن تووی فرودگاه اماده کرده ام.لابد ان لحظه پرواز شماره ی 32 به مقصدش راکه اعلام میکنند چشمان سیاه ودرشت مادرم را میبینم که درشان اشک غم حلقه زده و پدرم که دایم درحال غرزدن است لابد تو در فکر ان شبی هستی که به هردومان قول دادم دیگر نباشملابد 

خواب دریای جنوبم که در ذهنت مرور میشود من به مقصد رسیده باشم و مشغول بازپرسی فرودگاه مقصد باشم.

و تو هیچوقت ندانی با من با چشمهایش و با چشمانت چه کردی


انگارکه رفتگر کوچه ی عباسی عاشق ایوانکا دختر ترامپ شده باشد.

انگار که ماهی حوض نقاشی عاشق گربه ی دنیای ادمها شده باشد.

انگار که پروانه ای با بال رنگین کمانی عاشق در سرد و اهنی خانه ی ماشده باشد 

انگار که سیاهی عاشق سپیدی شده باشد 

انگار که روز عاشق شب شده باشد وماه هرشب و هرشب خواب خورشید را دیده باشد 

انگار تمام مسیرهای بن بست جلوی راه یک نفر سد شده باشد

همانقدر دوری همانقدر سردی همانقدر نشدنی

لامصب

متن:پرهام جعفری


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها